top of page
HerStory

My Story: A Brush Against Oppression

Written by AmnaYousufi

Photo Submitted by Amana Yousufi to HerStory
 

نسخه‌ی فارسی این نوشته در پایان این صفحه موجود است

The Farsi version of this writing is available at the bottom.

 

I was in Kabul when Badakhshan fell. I traveled to Badakhshan and then heard that Kabul had also fallen.  


We set off from Kabul to Badakhshan. Along the way, we faced numerous challenges: armed robbers emptying travelers' pockets, landmines planted on the roads, and the constant fear of clashes. After much difficulty, we finally reached Faizabad.  


But Faizabad was no longer the familiar city it once was. It had turned into a militarized zone filled with armed men carrying heavy weapons, their hair and beards unkempt and faces intimidating. Homes, streets, and even the lives of people had drastically changed. I went home, but it was no better than the city itself—schools and educational centers were closed, and people were drowning in grief and mourning.  


For a while, I kept myself busy with books and my art supplies, but I couldn’t remain indifferent. Along with two friends, I decided to take action. In the freezing cold of Ishkashim, we set up a small educational center. Girls deprived of education eagerly attended the classes, preparing for exams with determination every week. This effort continued for three months until universities reopened, and the three of us went to city centers to continue our studies.  


During those days, I painted my first oil painting in Faizabad. It depicted a Taliban member holding an axe and a schoolgirl who was forbidden from going to school. Her pen was broken on a piece of wood, from which blood was flowing. From the beginning, most of my artwork has been about the women and girls of my homeland, each piece carrying the sorrow of their stories.  


A few months later, in collaboration with the Department of Information and Culture in Badakhshan, an art exhibition of mine and my friend's works was organized. The exhibition showcased fifty pieces but was held under two strict conditions: first, we had to wear full hijab and masks, and second, no depictions of living beings were allowed in the paintings. Only one bird was permitted, and even that risked removal by order of the head of the religious police. Despite these restrictions, the exhibition was well received, especially by women.  


We organized other exhibitions as well—book and art displays held at universities, on streets, and in places where access for women was easier. Yet, Faizabad remained a militarized city. Even in educational offices, managers and directors carried weapons.  


At university, mandatory hijab rules were enforced, which I frequently opposed. I believed that forcing religion or dress codes on people wouldn’t make them more devout; instead, it would drive them further away. For me, it was essential that anyone who wanted to wear hijab could do so freely and securely, while those who didn’t could live without fear or pressure.  


One day, as always, the moral police stood at the university entrance, carefully inspecting students and only allowing women in burqas to enter. Many girls, including myself, were barred from entering. Eventually, we began a protest with the slogan: “Education is our right.”  


This protest led to ten of us, including myself, being blacklisted by the university administration.  


Afghanistan remains the only country today where women and girls are deprived of their most basic rights, including education. I believe that indifference to this issue could destroy an entire generation. Women, who are the foundation of life, must not remain uneducated. Their knowledge is vital for shaping families, cities, and ultimately the nation.  


I have always strived to play my part, no matter how small. I hope for a day when we can live and study in safety. My enduring slogan:  Education is our humanity's right.  


 

کابل بودم که بدخشان سقوط کرد. به بدخشان رفتم و شنیدم که کابل هم سقوط کرده است. 


از کابل به سمت بدخشان حرکت کردیم. در مسیر، با دشواری‌های زیادی روبه‌رو شدیم: دزدان مسلح که جیب مسافران را خالی می‌کردند، مین‌های کار گذاشته شده در جاده، و ترس دائمی از درگیری‌ها. با سختی‌های بسیار به فیض‌آباد رسیدیم.  


فیض‌آباد اما دیگر آن شهر آشنای سابق نبود. به شهری نظامی تبدیل شده بود؛ پر از مردان مسلح با سلاح‌های سنگین و چهره‌ و‌موهای ژولیده و ریش های بلند . خانه‌ها، کوچه‌ها، و حتی زندگی مردم تغییر کرده بود. به خانه رفتم، اما آنجا نیز چیزی بهتر از شهر نبود؛ مکاتب و کورس‌ها تعطیل بودند، و مردم در غم و ماتم فرو رفته بودند.  


مدتی با کتاب‌ها و وسایل رسامی‌ام خود را مشغول کردم، اما نمی‌توانستم بی‌تفاوت بمانم. با دو نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم حرکتی کنیم. در سرمای اشکاشم، یک آموزشگاه کوچک راه‌اندازی کردیم و دخترانی که از تحصیل محروم بودند، با علاقه در کلاس‌ها شرکت می‌کردند. هر هفته با انگیزه برای امتحان آماده می‌شدند. این روند تا سه ماه ادامه پیدا کرد، تا زمانی که دانشگاه‌ها باز شدند و هر سه نفر ما برای ادامه تحصیل به مرکزشهرهای رفتیم.  


اولین نقاشی رنگ روغنی‌ام را همان روزها در فیض‌آباد کشیدم؛ تصویری از یک ط‌.الب با تبر در دست و دختری مکتبی که اجازه رفتن به مکتب را نداشت. قلم او روی یک کنده چوب شکسته بود و از آن خون جاری می‌شد. از همان ابتدا، بیشتر آثارم درباره زنان و دختران سرزمینم بود، و هرکدام حاوی غمی بود که آنها را نشان می‌داد.  


چند ماه بعد، با همکاری اطلاعات و فرهنگ بدخشان، نمایشگاهی از آثار من و دوستم برگزار کردیم. این نمایشگاه شامل پنجاه اثر بود، اما با دو شرط سخت‌گیرانه انجام شد: اول اینکه ما باید حجاب کامل همراه با ماسک داشته باشیم، و دوم اینکه هیچ اثری از موجودات زنده در نقاشی‌ها نباشد. تنها یک پرنده اجازه نمایش داشت، و حتی آن هم ممکن بود به دستور رئیس امر به معروف حذف شود. با وجود این محدودیت‌ها، نمایشگاه با استقبال خوبی، به‌ویژه از سوی زنان، روبه‌رو شد.  


نمایشگاه‌های دیگری نیز برگزار کردیم؛ نمایشگاه‌های کتاب و نقاشی که در دانشگاه‌ها، خیابان‌ها، و مکان‌هایی که دسترسی برای زنان آسان‌تر بود، اجرا می‌شد. اما همچنان شهر فیض‌آباد یک شهر نظامی بود. حتی در دفاتر آموزشی، مدیران و رؤسا مسلح بودند. 


در دانشگاه نیز حجاب اجباری بود و من بارها با این مسئله مخالفت کردم. اعتقاد داشتم که اجبار در حجاب یا دین‌داری، نه‌تنها مردم را مسلمان‌تر نمی‌کند، بلکه آنها را از دین دورتر می‌سازد. برای من مهم بود که هرکسی که حجاب را دوست دارد، آن را در امنیت و آزادی بپوشد، و هرکسی که نمی‌خواهد، بتواند بدون فشار زندگی کند.  


یک روز، مانند همیشه، مأموران امر به معروف در ورودی دانشگاه ایستاده بودند. آنها دانشجویان را به‌دقت بررسی می‌کردند و تنها به دخترانی که برقه پوشیده بودند، اجازه ورود می‌دادند. تعداد زیادی از دختران پشت در مانده بودند، و من هم جزو آنها بودم. در نهایت، اعتراض ما با شعار "تحصیل حق ماست" آغاز شد.  


این اعتراض باعث شد که نام ده نفر از دختران معترض، از جمله من، در لیست سیاه دانشگاه قرار گیرد.  


افغانستان تنها کشوری است که در عصر حاضر زنان و دختران از ابتدایی‌ترین حق خودکه‌شامل حق تحصیل نیز است، محروم هستند. من معتقدم که بی‌تفاوتی به این مسئله می‌تواند یک نسل را نابود کند. زنان، که نقطه آغاز زندگی هستند، اگر بی‌سواد بمانند، تمام خانواده‌ها، شهرها، و در نهایت وطن بی‌سواد خواهند ماند.  


من همیشه تلاش کرده‌ام سهم خود را، هرچند کوچک، در این مسیر ادا کنم. امیدوارم روزی برسد که بتوانیم در امنیت زندگی کنیم و درس بخوانیم، و شعار من تا ابد:  تحصیل حق ماست.



0 comments

Related Posts

Comments


bottom of page