نویسنده: ریحانه صمیمی
ساعت 30: 11 شب است و من طبق عادت همیشه گی پشت بام نشسته و به ستاره ها خیره شده ام!
دوباره تلاش میکنم مثبت اندیش باشم ولی این شب درد عمیقی از درون وجود مرا در بر گرفته! بر خلاف دردهای دیگر سوزنک نمیزند بلکه همه ی وجودم را آرام آرام نوازش میکند. و چقدر آشناست این درد شیرین گویا دیگر درون قلبم برای همیش رخنه کرده. بغض سنگینی گلویم را گرفته حس میکنم ستاره ها، آسمان، مهتاب همه غمگینند. آری! سه سال میگذرد از اینکه من دلتنگ مکتبم هستم... چشمانم را بسته و خودم را پیش آیینه مجسم میکنم شادی در چشمانم برق میزنند، چادرک سفید رنگی بر سر دارم و یونیفورم اتو زده ام این ذوق را دو برابر میکند! گذشته از همه ی دلخوشی ها اولین روز هفته که لباس منظم و اتو زده یی مکتبم را به تن کرده پیش آیینه ایستاده میشدم یکی از قشنگ ترین حس های زنده گی من بود. چشمانم را که دوباره باز میکنم همه جا تاریک است و منم تنها! نگاهم به ساختمان ثابق مکتبم که نزدیک خانه ی مان هست می افتند! به یاد شب های می افتم که دقیقا از همین پشت بام نگاهش کرده و داستان های ترسناک از خودم در می آوردم بعد صبح که میشد همه را به دوستانم قصه کرده و میگفتم: متوجه باشید مکتب مان جن دارد هرگز تنهایی جاهای خلوت نروید! خنده آور بود اینکه همه چه ساده باور میکردند و منم غرولند کرده قوه تخیلات ذهنم را تحسین میکردم!
من امشب دلتنگ آن خاطرات و خندیدن های بی دغدغه شده ام، تاوان این درد مرا چه کسی پس میدهد؟ آیا حق من این بود؟ که اینگونه قربانی بازی سیاست شوم؛ من دوست داشتم اندکی دیر تر اینقدر بزرگ شوم. قبول دارم در طول این سه سال خیلی چیزها یاد گرفتم، واقع بین تر و مستحکم تر شدم، ولی دیگران چه؟ دختران دیگر؛ آنهایی که در سن پانزده و شانزده سالگی ازدواج اجباری کردند، آنهایی که به زنده گی شأن برای همیش وداع گفتند، آنهایی که دیگر نخندیدند و کلمه رویا را برای همیش به فراموشی سپردند! برایم بگو در این شب چه کسی از خانه ی مان از وطن مان دستان مرا گرفته به چشمانم خیره شده و با گلوی پر از بغض برایم میگوید: درکت میکنم! چه کسی؟ نمیخواهم حاشیه روی کنم ولی چندین دهه از واقعه کربلا میگذرد میبینم مردمی که اصلا امام حسین را ندیده اند چگونه برایش عذا داری میکنند! این وفا داری شأن را تحسین میکنم ولی کاش اندکی به یاد ما هم بودند کاش اینقدر زود همه چیز را فراموش نمیکردند. انفجارها را، گروه گروه از دست دادن جوان هایمان را، شکستن قلب هایمان را... جمله یی هست میگوید: یکی از سخت ترین حس دنیا اینست دلتنگ کسی باشی که هنوزم اینجاست! آری درست مانند حس این شب مان. من هنوزم در کابلم ولی کابل دیگر در من نیست سه سال میگذرد از اینکه ما را از هم جدا کردند... من بیشتر اوقات دردهایم را با نوشتن، رفتن کنار قبرها، گوش سپردن به آهنگ های احمد ظاهر و ساربان تسکین میکنم ولی دیگر کلمات در مقابل شأن کم می آورند، فقط یک موزیک بی کلام میتواند اندکی مرا یاری دهد!
یادم می آید سال2022 زمانی در مرکز آموزشی کاج انفجار رخ داد و من تا چند هفته در خودم فرو رفته و حالت روحی بدی داشتم برادرم میگفت: میدانی طالبان و داعش زمانی برای یک انفجار برنامه ریزی میکنند حتی فکر افسرده شدن و ناامید شدن من و تو را هم میکنند، دور اندیشی شأن نسبت به اینکه چگونه ضربه وارد کنند بی اندازه بزرگ است! حالا که فکر میکنم آنقدر ها هم دور اندیش نبودند. آنها بعد یک انفجار به از پا در آوردن و نا امید شدن همه ی ما فکر میکنند ولی عقده یی عمل کردن و مستحکم تر شدن مان چه؟ آیا فکر میکنند؟ نه! امروزه دنیا دنیای مدرنی شده و ضربه وارد کردن به کسی، چیزی، جایی مدرن تر ولی اینها هنوز هم همان تفکر ثابق را دارند. مهم نیست من چقدر درد درون سینه ام دارم این مهم است که هنوز هم دوام آوردم! ما امروز اگر امروز یک سکینه را از دست دادیم بجایش صدها فاطمه ی دیگر ادامه داد. آنها از ما حق مکتب رفتن را گرفتند ولی ما بازهم درس خواندیم، آنها قلم مان را شکستند ولی ما بازهم نوشتیم. بازهم خندیدیدم، رقصیدیم، ترانه خواندیم! خواستند زنده گی مان را به یک رنگ سیاه خلاصه کنند ولی رویاهای ما رنگی بودند.
من در همین شب و همین جا یک بار دیگر برای خودم قول ادامه دادن و دوام آوردن میدهم چون این فقط من نیستم این دستانی که مینویسند دستان همان دخترانی هست که دیگر ننوشتند! پس به نماینده گی از تمام این دختران هم که شده به رویاهای که مال همه ی ما هست قول رسیدن میدهم. اینکه در نسل بعد از ما هیچ دختری در این سرزمین بخاطر مکتب نرفتن گریه نخواهد کرد و مانند یک انسان واقعی در مملکتش زنده گی خواهد کرد، فقط میخواهم یاد آور شوم ما واقعا آنهایی بودیم که میان ویرانی ها همچون نیلوفر آبی سبز ماندیم و این سبز ماندن ها ریشه میخواهد؛ نسل بعد ما نباید بی خیال از کنار قبرهای مان رد شوند...
Bình luận