top of page
HerStory

از نویسندگی تا راه‌اندازی کسب‌و‌کار آنلاین؛ دل‌نوشته‌ی دختری از کابل

نویسنده: آسمان پارسا


من آسمان هستم، دختری از شهرِ رویاها یا همان کابل که دقیق در آستانه ی نزده سالگی‌هایش است و انگار که نود سال زندگی کرده است!از پانزده سالگی شروع به فعالیت‌های رضاکارنه در نهاد‌های مختلف کردم و سالیانِ پار تحت سلطه‌‌ی طالبان در هفده سالگی هایم سند فراغت مکتب را به دست آوردم و یک سال تمام ایفای وظیفه نمودم.


هنرِ نویسندگی نیز از زمان هایی در وجودم پدیدار شد که گفتند کابل سقوط کرد؛ این سقوط سرآغاز کلماتِ آسمان بود. دقیق سیزده سالم بود که چیزهایی می‌نوشتم و به نحوی آن‌ها را ناچیز می‌شمردم.


نوشته‌های من شامل متن‌ها و ابیاتی بود که دوست شان داشتم و هراس از این داشتم که مبادا کسی بخواند شان یا متوجه شوند که چیزهایی می‌نویسم. این ترس اگر چه مضحک ولی در وجودم زیست داشت. الگوهای من در مسیر نویسنده‌شدن و نوشتن دل واژه‌هایم برخی نویسندگان و اثرهای خارق العاده‌ی آن‌ها هستند که در دنیای کلمات‌شان شاهکار کرده اند. نویسندگانی که حتی با اندک جملات شان احساس می‌کنم من در این جهان هستی چند ملیاردی تنها نیستم و بودند و هستند آدمیانی که در یک بُعد دیگر این جهان زیسته اند. الگوی من آن نویسنده گانی هستند که احساس تنهایی‌ام را به دل‌گرمی احساسِ جمعیت بودن تبادله کردند؛ آن عده نویسندگانی که با هر اثر شان ساعت‌ها تفکر می‌کنم و روزها به عظمت جملات شان می‌اندیشم. آن‌ها تعداد اندکی نیستند که نام ببرم، آن‌ها جمعیت نویسندگانی هستند که بسا خرسندم که آسمان شدم و جملات شان را خواندم و نوشتم.


اولین نوشته ی که روی کاغذ نقش بست را به یاد ندارم یا هم شاید نابود اش کردم ولی اولین کاغذ کتابچه‌ی نوشته‌هایم حکایت هایی از حال و احوالات اندرون خودم بود و تفکراتم.


داستان‌های شب و درد‌هایی که جز خود آدمی و روح سرگردان‌اش هیچ کس دیگری پی‌ نخواهد برد و آن‌چنان  نخواهند دانست. تکه ی از آن متن را که در اولین صفحه جا گرفته است اینجا برای‌تان مینویسم:


و «شب» دو حرف ساده نیست !!

عمق دردهاست،  صدای غصه ها و فریاد هایی که از عمق قلب‌های مان جان می‌گیرد و هم‌چو دانه‌های قشنگ تجلای رنگین کمان فردا می شوند.

ساده نگذریم ؛ شب همان اسطوره‌ی پرهیاهوست که دفن اش کرده ایم در میان خسته گی‌های مان ..!!

و زنجیرهایی که به دست و پای دل‌های مان بسته اییم ، شبانگاه بزم آزادی دارند.

تمام آن سیاهی را با خیال کسی قدم میزنند که مبادا آفتاب فردا برخیزد و خاطرات اش را دانه دانه برچیند ..!!

آری!

این شب است ، همان حکایت غم انگیز!

همان وابسته به طلوع فردا!

و همان آواز غصه‌ها!


به باور من کلمات از دل آن قلمی بر روی صفحه‌های سپید می‌نشیند که صاحب‌اش جهان را از بُعد دیگری میبیند و نگاه‌های به ژرف ترین قسمت‌های ماهیت زندگی‌اش داشته باشد. پر معنی ترین کلمات و در نهایت جملات از زبان آدم‌هایی بیرون میزنند که زندگی، دشواری و سهل انگاری‌های شان تجربیاتی را به آنها آموخته باشد! و چشم‌های فراتر از دید اطرافیان شان داشته باشند که جزئیات را ژرف بنویسند. گاهی هم این اندوخته‌ها اندوه ناک هستند و گاهی خموش و بی صدا.

هنر نویسندگی نیز میان دست‌ها و قلم ام از جایی نشات گرفت که به گذشته نگاه کردم. به کودکی‌های نکرده ام، به دنیای بزرگ سالانی که من با قدم های شش سالگی‌هایم واردش شده بودم. به آدم‌هایی که هر یک تجربیات و اندوخته‌هایی برای دل و دل واژه‌های قلم آسمان به جا ماندند و پژواک صدایِ کابل و کابلیان، شهری که من در دامان اش زاده شدم و جوانی هایم را نکرده برای آزادی جنگیدم. این هنر دقیق پانزدهم اگست جان‌ها از من گرفت و به خود افزود. کلماتم اندوه ناک شد و اندوه ناک باقی ماند.


وقتی نوشتم کابل سقوط کرد دانستم نوشته‌هایم آنچنان جان گرفته اند که قادر اند مرا به گریه بیندازند! و امید‌هایی از آینده گواهی بدهند که هستم و هنوز مینویسم، اکنون برای شما.

سقوط کابل تغییرات بی شماری را در زندگی همه مردم افغانستان ایجاد کرد، و من و دوستانم هم از این قافله جا نماندیم. درست مدتی پس از سقوط کابل و برگشت دوباره طالبان به افغانستان، نظریه شروع کار تحت نام یادگار ایده‌ی تیم سه نفره یی بود که هدف مان ایجاد طرح‌های یادگاری و تحفه های دست ساز برای علاقمندان این سبک کاری بود. شرایط فعلی و حکم حکومت طالبان مبنی بر مسدود شدن کار طبقه ی اناث در دفاتر شخصی و دولتی و موسسات غیرانتفاعی یکی از اصلی ترین دلایلی به شمار می‌رود که من و اعضای تیم مارا برای ایجاد یک مرکز فروشات انترنتی ترغیب نمود.


ثانیا، نوعیت کاری و طرح‌های یادگار شکل منحصر به فردی را ایجاد می‌کنند که مصمم بر این شدیم که این طرح‌های منحصر به فرد را در کابل نیز قابل اجرا بسازیم. تا بتوانیم زمینه ساز انتخاب‌های خاص در راستای فرهنگ تحفه دادن و ثبت خاطره‌های قشنگ برای هم وطنان خود نیز باشیم.


البته که شروع تجارت برای طبقه ی اناث داخل کشور تحت شرایط فعلی کار ساده ی نیست و دشواری های بسیاری را در پی دارد و خواهد داشت. ما این دشواری‌هارا یک بخش تجارت خود می‌دانیم که قرار ذیل برایتان شرح میدهم.


در کشوری مثل افغانستان و میان پایتخت‌نشینانی که هنوز کار، شروع وظیفه، تجارت یا هر نوع مصروفیت بیرون یا داخل خانه برای زنان و دختران که مُزد‌ی در پی داشته باشد به نحوی تابو است و هیچ نوع تغییری در ذهنیت مردم ایجاد نشده است، صحبت من این‌جا از اکثریت مردم این اجتماع است که طبق چشم دید خودم برایم ثابت شده است! اقلیت کمی هنوز به این باور هستند که دختران و زنان نیز حق کار و آزادی های شان را دارند. 


البته صحبت اساسی این‌جاست که ذهنیتی هم اگر ایجاد شده بود در پی این سه سال نابود شد و مردم چنگ انداخته اند به تفکرات نیاکان و رسوم منحرف شده ی ذهنیت‌های عام.


حکومت فعلی نام دیگر دشواری‌ست که نمی‌دانم چطور از واقعیت‌های این دشواری بنویسم! ممنوع بودن رفت و آمدهای خارج از کشور بدون محرم شرعی بخش اساسی این دشواری است. ما برای اکثریت مواد و ساختار یادگار های مان نیاز داریم تا مواد اساسی آن را از کشور همسایه وارد نماییم ولی بنابر حکم رژیم طالبانی اکتفا کردیم به مواد دست داشته یی که به سختی‌های زیاد میتوان سراغ شان را از بازا‌ر هایی چون مندوی کابل پیدا کرد که تعداد شان نیز اندک اند.


ما برای مکالمات‌مان با مشتری‌ها و خریداران یادگار شماره‌ی سیم کارتی فعال  را مد نظر گرفته اییم تا بتوانیم سرعت کار و سهولت ایجاد نماییم، قابل یادآوری است که در بیست و چهار ساعت یک شبانه روز با مزاحمت‌های مردمی روبرو می‌شویم که تماما از طبقه ی ذکور اند و چون می‌دانند در راس کار دختر خانم ها می‌باشند به این آزار و اذیت‌های تلفنی ادامه می‌دهند، البته که این بخشی از فرهنگ مردمانی است که داد از هوشیاری و تمدن مسخره و ناچیز شان میزنند ولی هنوز که هنوز است قوه ی ادراک ماهیت زندگی و شخصیت شان را به دست نیاوردند. اغلب این قسمت ماجرا برای من غم انگیز و غم ناک است.

ما برای پیشبرد و رسیدگی خوب به مشتریان خود نیاز به مرکز حضوری فروشات مان داریم که بنابر دستورات حاکمان فعلی، ترس ها، ریسک پذیری خانواده، و در انزوا قرار گرفتن ماهیت مونث بودن در سرزمینی چون افغانستان نمیتوانیم این بخش را به واقعیت گره بزنیم.


این دشواری ها خود زمینه ساز تبدیل در بند بودن به خلاقیت های ماست. از این زاویه نگاه می‌کنیم تا دوام بیاوریم و رمقی برای ادامه دادن با تمام این دشواری ها را داشته باشیم. « یادگار» آن‌چنان که از نامش پیداست یادگار و یادآور روز هایی خواهد  بود که چه سخت زندگی های مان را زیسته اییم و با هزار و یک رویا دفن شدیم در دل بلند پروازی های مان.


«یادگار» همان اسم قشنگی خواهد بود که برای مان یاد آور شود چگونه از بند انزوای دردناک بلند شدیم و حداقل کاری که در توان دست های هنرمند ما بود را به واقعیت مبدل کردیم. آرام و قرار نگرفتیم. جنگیدیم! آن هم سخت جنگیدیم و خلاقیت را از دل بی همه چیز بودن های مان بیرون کشیدیم.


من «یادگار» را در تصورات و خط‌های واقعیت ام در بلندای اسم اش میبینم. تا آن زمانی که یادگار دیگر پشت شیشه‌های موبایل کاربران باقی نماند و مبدل شود به خاص ترین مرکز تهیه ی تحایف و هدایای دست سازی که بوی عشق و محبت و همدلی میدهند.


«یادگار» را در بزرگترین شهرهای این کره ی خاکی می‌بینم که دختران‌اش دیگر کنج اتاق شان کارگاه ندارند و خیلی آشکارا توانستند به صدها هم نوع خودشان دست یاری دراز کنند و یا هم در راستای تحقق آرزو‌های‌شان کار کنند.


من «یادگار» را نه تنها در کابل، بلکه در بلخ، تخار، بدخشان، نورستان، قندهار و بغلان این وطن می‌بینم. من «یادگار» را در سی و چهار ولایت این دیار با آزادی دختران‌اش و هم‌دلی همراهان‌اش می‌بینم.


از یادگار و هنر نویسندگی‌ام که کمی دور شوم معمولا روز‌های تکرار در تکرار ام را با کتاب خواندن و نوشتن میگذرانم.

هر دو به نحوی اندکی آرامش به روز هایم می افزاید و زندگی برای فردا را قابل تحمل تر می‌سازد.


با رنگِ عمیق حجاب سراپا سیاهم نیز گاه و بیگاه کوچه‌های کارته چهار را قدم میزنم و با یک کتاب جدید به دست به کنج اتاقم برمی‌گردم. تا از یاد نبرم در اوج سال‌های حکومت جهل ما نسل کتاب به دستانیم که هر سطر زندگی‌مان جلوه‌های روشن و مبارز آینده خواهد بود.


سمت دیگر هم خانواده ام است. همان خلاصه ی داشته ها و نداشته های یک انسان.


در میان خانواده‌ی هفت نفری من، هیچ یک از آن‌ها نمیدانند که آسمان می نویسد و نوشته هایش رنگ و بوی از تفکرات‌اش هست. ولی آنها همان‌هایی هستند که در تمام مسیر، تا همین آستانه‌ی نزده سالگی‌هایم حامی و حمایت‌گر دخترشان باقی ماندند و مشوق لحظه‌های زندگی‌ام بودند و هستند.


انکار نباید کرد که خانواده‌بودن در کشوری مثل افغانستان دشواری‌های خودش را دارد ولی شاکرم که آن‌ها برایم دست های حامی بودند که هر وقت نیاز شان داشتم دلگرمی قشنگی ایجاد کرده اند از بابتِ پناهگاه بودن و شانه ی امن بودن شان. و سپاسِ مادرِ و پدرم که مرا، مادران و پدرانی که یک نسل، رزمندگانِ شجاعی را تربیت کردند که میدانم در آینده ی نه چندان دور افتخار خواهند شد.


کمی هم از آرزو‌ها و رویاهایم برای بعد از بازگشایی مکاتب و دانشگاه ها در افغانستان برایتان بگویم. رویاهای من، آرزو ها.

وقتی به این دو کلمه می اندیشم تصویر سیاه و سپیدی روبروی چشم هایم ظاهر میشود که انگار از صد ها سال پیش تنها همین عکس شان را با خود دارم نه جسم زنده و نفس های‌گرم شان را.


با آن هم من از این عکس سیاه و سپید به یاد دارم که می‌خواهم با به دوش کشیدن تمام آزادی هایم، با به دست گرفتنِ شور و شوق و اشتیاق ام، وسط دانشگاه کابل، روبروی دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی بایستم و به این عکس سیاه و سپید و آرزو‌های مادرم برای دخترش جانِ دوباره بدهم.


می‌خواهم قانون بدانم تا برای حق و عدالت و حقوق صلب شده از شروع نوجوانی‌هایم دوباره بجنگم. تا مبادا هیچ دختری در آستانه‌ی هفده سالگی هایش حق خوانش و خواندنِ کتاب هایش صلب نشود و او در حسرت چادر سپید مکتب‌اش اشک‌ها نریزد.


می‌خواهم قانون بدانم و به رویاهای نوجوانی های مادرم سلامی دوباره بکنم و با افتخار به دست بوسی آن دست‌هایی بشتابم که در این روز های سیاه آنچنان برایم یاد آوری میکند که آرزوی دانشکده ی حقوق از یاد هایم نرود. میخواهم قانون بدانم تا برای حق و عدالت و حقوق صلب شده از شروع نوجوانی‌هایم دوباره بجنگم. تا مبادا هیچ دختری در آستانه‌ی هفده سالگی‌هایش حق خوانش و خواندنِ کتاب‌هایش صلب نشود و او در حسرت چادر سپید مکتب اش اشک ها نریزد.


می‌خواهم قانون بدانم و به رویاهای نوجوانی‌های مادرم سلامی دوباره بکنم و با افتخار به دست بوسی آن دست‌هایی بشتابم که در این روز های سیاه آنچنان برایم یاد آوری می‌کند که آرزوی دانشکده ی حقوق از یادهایم نرود.


و در اخیر، منحیث دختری که این درد را زندگی می‌کنم و نفس می‌کشم، آنچنان که هنوز وسط جاده‌های کابل قدم برمی دارم برای تمام دختران این سرزمین می‌خواهم بنویسم:


اگر می‌خواهید اشک بریزید برای ساعت‌ها، انجام اش دهید. اگر می‌خواهید دردمندی تان را فریاد بزنید، انجام اش دهید. اگر می‌خواهید به قوی بودن ادامه ندهید، پناه ببرید به آغوش خودتان و برای چندی قوی نباشید.


ولی پس از تمام اشک‌ها، دشواری ها، فریاد ها، قوی نبودن ها؛ استوار، آن‌چنان برخیزید و میان آرزوهای تان زندگی کنید، آنچنان به علاقه مندی‌های تان چنگ بزنید که انگار آن اشک ها شوری های قدرت تان بوده و آن فریاد ها شعله های آتشینِ قوتِ درون تان و آن یک آغوش چادرِ غیرتِ آرزو‌های تان.


من و شما پیله هایی هستیم که روزی پروانه خواهیم شد.


من و شما کاربن هایی هستیم که تحت فشارِ روز های دردمند مان به الماس های کمیاب این سرزمین مبدل خواهیم شد.


خدا قوت! 

1 comment

Related Posts

1 comentario


تمام گله‌های‌تان را به روی دو دیده می‌پذیرم؛ تأکید می‌کنم ادامه بدهید، شاخه‌ها جوانه خواهند زد!

Me gusta
bottom of page